با لحنی بیخیال وسط حرفش پریدم.
_مریم همه چیز تموم شده رفته؛ چرا اصرار داری چند وقت یه بار منو بندازی تو گذشته؟ منو میشناسی مگه نه؟ پس باورکن همه چیز برای من تموم شدهست؛ لطفاً دیگه بحثش رو پیش نکش!
با لبخندی مصنوعی کنار کشید و زیرزیرکی به حامد نگاه کرد. حامد با اخم سر تکون داد.
_امیدوارم واقعا اینطوری باشه.
دستی که برای باز کردن کادو پیش رفته بود برگشت.
_میشه بگید چتونه؟ چرا باز به من گیر دادید؟!
حامد با جدیت صاف توی چشمام رل زد. _چون چند وقته خودت نیستی رها. هی گفتم صبر کنم بلکه خوب بشی یا حداقل بیای باهامون حرف بزنی اما دیدم انگار مارو گذاشتی کنار و خودت یه تنه داری میتازونی و...
بیحوصله پریدم وسط حرفش:
_از پروژه مجتمع یاس خبر داری؟ مریم بهت گفته؟
با کمی تعجب سرش رو به معنی نه تکون داد. ابروهامو مغرورانه بالا فرستادم و چتریامو بردم پشت گوشم:
_محض اطلاعت حامد جان، این پروژه به شدت عظیمه و بخش اعظم طراحیش پای منه، اونم فقط ظرف یه ماه! به من گفته شده بود این طراحیا رو باید زود و دقیق و نوین به دستشون برسونم. به نظرت با این حجم کار و استرسی که بهم میداد میتونستم مثل قبل برای شماها وقت بذارم؟ مریم مگه تو نمیدونستی تو ابن مدت چقدر تو فشار بودم؟ واقعا که بچهها... فکر میکردم بهم اعتماد دارید! نمیدونستم فکر میکنید من آدمیام که بخوام توی گذشته زندگی کنم؛ اونم گذشتهای که دو سال ازش گذشته.
حامد با تعلل پلک زد و نگاهش روی دستای مشت شدهم میخ شد.
_رها من... نمیدونستم که...
-معلومه که نمیدونستی حامد. من از گذشتهم رها شدم؛ خیلی وقته بهش فکر نمیکنم، اونوقت شماها...
مریم دستم رو گرفت و با ملایمت گفت: _راست میگی رها، حواسمون نبود ببخشید؛ شب تولدته نمیخوایم ازمون ناراحت شی، حامدم منظوری نداشت. باورکن فقط نگرانتیم همین. خوشحالیم که برات اهمیتی نداره.
مستقیم توی چشماش نگاه کردم:
_از اولشم اهمیت چندانی نداشت؛ تو که باید بهتر بدونی مریم.
با مکث سر تکون داد و عقب رفت. نفس عمیقی کشیدم و... من نمیتونستم ازشون عصبی باشم؛ حتی باید خوشحال هم باشم که گرفتاری این یک ماهم به چشمشون اومده و براشون مهم بوده.
دستم رو پیش بردم و کادو رو برداشتم و بازش کردم و به پهنای صورت لبخند زدم. نگاهم روی چشمای حامد که داشت موشکافانه نگاهم میکرد نشست. از جام بلند شدم و کنارش ایستادم. با تعجب نگاهم کرد... شونههای پهنش رو فشردم و موهاش رو بههم ریختم. مریم با ذوق از جاش بلند شد و به سمتم اومد؛ با خوشحالی بغلش کردم و بوسیدمش.
چشمکی به قیافهی گیج حامد زدم و گفتم:
_از کجا میدونستی می.خوام یکی بخرم؟
نگاهی به دوربین حرفهای کادوییش انداخت.
_اونروزی که داشتی با پدرام حرف میزدی شنیدم.
تک خندهای زدم و گوشیم رو بیرون کشیدم و جلوشون ایستادم: