loading...

رمان ایرانی

قبله‌گاه من فقط رو به‌سوی آغوشش بود و من از خدایی سخن گفتم  که در اولین نگاه مسلمان چشمانش شدم..️.   به آرومی چتریامو کنار می‌زنم تا فضا رو بهتر ببینم. نفس عمیقی که می&zw

حمید بازدید : 353 یکشنبه 28 اردیبهشت 1399 نظرات (0)

قبله‌گاه من فقط رو به‌سوی آغوشش بود

و من از خدایی سخن گفتم

 که در اولین نگاه

مسلمان چشمانش شدم..️.

 

به آرومی چتریامو کنار می‌زنم تا فضا رو بهتر ببینم. نفس عمیقی که می‌کشم پر می‌شه از بوی قهوه‌ی فرانسوی... همون‌قدر تلخ... همون‌قدر خاص...

با لبخند وارد کافی‌شاپ می‌شم و نگاهم بین میزهای پر و خالی چرخ می‌خوره؛ اما نمی‌بینمش.

مچ دستم رو برمی‌گردونم تا ساعت رو ببینم. هشت و نیمه و ما ساعت هشت قرار داشتیم. ابروهام به‌هم نزدیک می‌شه... نکنه رفته؟

-اگه طرف نیومده ما می‌تونیم در رکابت باشیما!

دوتا پسر با سبیلای تازه جوانه زده و چشم‌های براق که داشتن با نگاهشون وجبم می‌کردن! همینه دیگه... با مانتو شلوار ساده مشکی و مقنعه‌ی خاکستری رنگ و بدون یه مثقال آرایش، قشنگ شبیه دختر دبیرستانی ها شدم.

چشم‌غره‌ای بهشون رفتم و گوشی‌م رو درآوردم تا شماره‌ش رو بگیرم که یه آقایی کنارم می‌ایسته:

_ شما خانمِ موحدی؟!

با تعجب سری براش تکون می‌دم که با دست به طبقه‌ی بالا اشاره می‌کنه: _دوست‌تون بالا منتظر شماست.

آروم از پله‌ها بالا می‌رم و ته دلم خوشحالم که با وجود تاخیرم هنوز اینجاست و نرفته. فضای بالای کافی‌شاپ از پایین کوچکتر اما خوشگل‌تر و مدرن‌تره. دست از کنکاش دیزاین کافه برمی‌دارم و نگاهم روی صورت خندانش ثابت می‌شه. جز خودش هیچ‌کسی بالا نیست، با دیدن من بلند می‌شه، به سمتم میاد و با ذوق بغلم می‌کنه.

-اصلاً انگار نه انگار همین چند ساعت پیش دیدمت؛ دلم تنگت رفت رفیق!

با خنده مشتی به بازوش می‌کوبم و روی صندلی می‌شینم و پاهام رو می‌کشم تا خستگی‌م رو رد کنم.

_حالا نمی‌تونستی بیای خونه‌مون و دلتو گشاد کنی رفیق؟ حتما باید نصفه شبی منو می‌کشوندی اینجا؟

با ناخن لاک خورده نارنجی رنگش روی شمعی که روی میز بود خط انداخت و خنده‌کنان گفت:

_اول اینکه هشت شب تازه سر شبه خانم مرغه؛ ثانیاً گفتم یه خرج رو دست خودم بذارم، تو چرا شاکی می‌شی؟

-شاکی کجا بود؟ دمتم گرم که دعوتم کردی. راستشو بخوای همون جلوی در بوی قهوه هوش از سرم برد.

لباش رو با انزجار جمع کرد.

_یه امشبو به جای اون مایعِ تلخِ قهوه‌ای و جغدساز، به چیزای جدید فکر کن.

انگشتان خسته‌ی دستم رو شکوندم و از حس رهایی‌ش لبخند زدم.

_چرا اون‌وقت؟

دستی روی شونه‌م قرار گرفت و صدایی با نشاط و مردونه کنار گوشم گفت:

_همه‌ی مردم شب تولدشون این کارو می‌کنن!

با کمی تعجب سرم رو برگردوندم به سمتش و لبخندم در لحظه از بین رفت وقتی دماغم رو محکم کشید. بدون توجه به قیافه‌ی در همم کنار مریم نشست و با عشق خیره‌ی نگاهش شد:

_احوال خوشگل من چطوره؟

مریم با ابرو اشاره‌ای به من کرد و کمی خجول لبخند زد. با خنده دستم رو روی هوا تکون دادم و شونه‌هام رو با بی‌خیالی بالا انداختم.

_دیگه به این هندی بازیاتون عادت دارم، راحت باشید.

حامد با شنیدن حرفم دستش رو انداخت دور گردن مریم و با شیطنت گفت:

_من از فیلم هندی و بالیوودی خوشم نمیاد؛ می‌شه قضیه هالیوودی بشه؟

مریم با خنده‌ای که نتونست سرکوبش کنه، دست حامد رو از دور گردنش باز کرد‌.

_خجالت بکش مکان عمومیه!

حامد شیطون گفت:

_یعنی اگه خصوصی بود مشکلی نبود؟ اینکه ناراحتی نداره عزیزم، بیا زودتر از اینجا بریم... آخ که من می‌میرم برای فضای خصوصی.

مریم مشتی حواله‌ی کلیه‌ی حامد کرد و با حرص گفت:

_مسخره‌بازی در نیار، امشب تولد رهاست.

حامد نیم نگاهی بهم انداخت و کمرش رو صاف کرد و لبخند زد.

_ما که یه رها بیشتر نداریم.

صدای ریتمیک قدم‌هایی به میزمون نزدیک شد و بعد کیکی با طرح باب‌اسفنجی و پاتریک روی میز قرار گرفت که من رو به خنده انداخت.

_این دیگه چیه؟! مگه واسه بچه‌ی دوساله تولد گرفتید؟

حامد انگشتش رو تا ته توی چشم باب‌اسفنجی فرو کرد و ریلکس توی دهانش گذاشت.

_برو خداروشکر کن طرح تام و جری گیر نیاوردم!

لبخند زدم و گل آبنباتی‌ای که روی شلوارک پاتریک بود رو برداشتم. از شیرینی زیادش لبام جمع شد:

_آره والا، از تو بعید نبود.

مریم با صورتی در هم کیک رو سمت خودش کشید:

_شماها چقدر کثیفید! رها مثل آدم ببُرش به منم برسه؛ نگاه کن توروخدا... حامد داشتی زیرش تونل می‌زدی؟!

با شوخی و خنده کیک خورده شد و انصافاً بهمون خوش گذشت. شمع‌هایی که عدد بیست و چهار رو نشان می‌دادن روی میز افتاده بودن و حامد چقدر سر آرزو و فوت کردنشون اذیتم کرد. با لبخند به زوج دوست‌داشتنی‌ای نگاه کردم که داشتن سر آخرین تیکه‌ی کیک دعوا می‌کردن. به ساعتم نگاه انداختم، دیگه داشت دیر می‌شد. بچه‌ها هنوز داشتن کل‌کل می‌کردن که سریع خم شدم و کیک رو برداشتم و چپوندم توی دهنم؛ دستم رو با دستمال پاک کردم و خونسرد رو به قیافه‌های خشمگینشون گفتم: _دمتون گرم بچه‌هاط خیلی وقت بود این‌جوری خوش نگذشته بود؛ مرسی!

مریم لب آویزانش رو کش داد و لبخند نصفه نیمه‌ای زد:

_به ما هم خوش گذشت. از بس این چند وقت درگیر بودیم، یه تفریح درست و حسابی نداشتیم.

حامد جعبه‌ی طلایی رنگی رو روی میز گذاشت و لبخند زد:

_تولدت مبارک رها...

لبخند دندون‌نمایی زدم و با ذوق حاصل از کادو گرفتن گفتم:

_چرا زحمت کشیدید بچه‌ها، همین که یادم بودید خودش برام یه دنیاست.

مریم نیشخند زد و چشماش رو توی کاسه چرخوند:

_آره جون پدر جدت؛ اگه برات کادو نمی‌گرفتیم که ما رو به‌هم پاپیون می‌زدی!

حامد لبخند بزرگی زد:

_هنوزم دیر نشده‌ها!

مریم سقلمه‌ای به کلیه‌ش زد و لبخندش رو به زور جمع کرد. با تاسف سری براشون تکان دادم و خواستم جعبه رو باز کنم که حامد دستش رو روی دستم گذاشت... نگاهش کردم، جدی بود.

-درسته که پسرخاله‌تم رها، اما از خواهر برام کمتر نیستی؛ مریم صمیمی‌ترین دوستته و از بدِ روزگار زن بنده‌ست، اما همیشه خواهرته. اینا هیچ‌وقت عوض نمی‌شن رها، حتی اگه جای آسمون با زمین عوض بشه.

دستم رو روی دستش گذاشتم و با لبخند چشمام رو تاییدوار باز و بسته کردم. لبخند کمرنگی زد و به صندلی‌ش تکیه داد. مریم چشم‌غره‌ای به حامد رفت و رو به من با استرس گفت:

_میدونم زمان زیادی گذشته؛ اما... یعنی چون امروز روزیه که...

دانلود رمان حافظه شخصی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 6
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 34
  • بازدید ماه : 82
  • بازدید سال : 641
  • بازدید کلی : 3,484